سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اقلیمـ رهایے

یا مَن یبَدِّل السَیئاتِ بالحَسنات ...

اولین و آخرین آرزو

    نظر

بهم زنگ زده بودن و دعوت کردن خونه ی یکی از شهدا!
همین دیشب! گفتم کار دارم... شاید نیام...
من که همینطوریشم حالم خوب نیست اگه برم دیوونه میشم!
هنوز غم فاطمیه از دلم نرفته...
اما رفتم یعنی نتونستم نرم!
شیراز- شهرک گلستان بلوار دهخدا کوچه ی شماره ی پنجاه و ... ؟!
عجیب این آدرس آشناست! یعنی من همسایه ی خونه ی شهیدم؟
برای اطلاعات بیشتر و زندگینامه ی شهید کلیک کنید.شهدای کانون رهپویان وصال
رفتم... خیلی شلوغ نبود... دیوارهای خونه پر بود از دستنوشته های دختر شهید!
پر از بغض شدم... سرم رو انداختم زیر ...
رفتم توی اتاق دختر شهید اسمشو خوندم!
راضیه کشاورز! متولد سال 1371... 4سال پیش شهید شد!
یعنی حدودا 16 ساله بوده!
یاد بمبگذاری حسینیه افتادم...
یاد علی رضا ... یاد عرفان 5ساله ...
یاد عرفانی که وقتی عکسشو دیدم توی تشییع جنازه اش
دلم میخواست من بجای اون تیکه تیکه میشدم...
سال 87 ... شهدای کانون رهپویان وصال!
نمیدونستم توی شهرکمون دختر شهید داریم...
اتاقش شفاف یادمه...
چفیه ... دلنوشته هاش با آقاش مهدی...
اشکهاش...
نمیخوام بگم منم پاکم... دلیل اینکه اشکم در میومد شباهت متن ها با نوشته های وبلاگ من بود...گریه‌آور
فهمیدم همه ی اونایی که دلشونو میدن به مهدی یجور میسوزن...
از خودم پرسیدم وحید! تو چرا اینجایی؟ تو چرا با اینهمه ادعا شهید نشدی؟گریه‌آور
دلم میخواست مثه بچه 2ساله ها سرمو بزارم توی دامن مادرم فاطمه و بگم چرا منو لایق نمیدونید؟
چرا همه رو میبرید الا من؟ سرمو چرخوندم... یهو چشام مات شد...
بهت زده شدم... بغضم طاقت نداشت... نمیشد بین مردها زد زیر گریه..
یکیو دیدم که . . . قبلا توی تلویزیون دیده بودمش...
وقتی داشت ماجرای شهادت 2تا پسرشو میگفت...
ریختم به هم... از خونه ی شهید زدم بیرون..
دم در پر از زن بود... نمیخواستم اشکهامو کسی ببینه سریع در ماشینو باز کردم..
سوار شدم.. درو بستم ! سرمو گرفتم بین دو تا دستام بغضم شکست...
بابای علیرضا و عرفان بود... ازش خجالت میکشیدم...
عرفان خیلی قیافه پاک و معصومی داشت...گریه‌آور
همیشه عکسش جلوی چشمان خیسمه...
با اون لبخند نازش!
نمیخواستم اینجا بنویسم..
اما تو دلم مونده! بزار بنویسمش آروم بشم..گریه‌آور
از عرفان توی دعاهام خواستم شفیع من بشه...
امروز یه حسی داشتم...
پر از بارون... پر از ابرای سنگین !
که اگه مجال بدی دنیا رو خیس میکنن!
دلم گرفت ! هوا آفتابی بود!
موزیک بهنام صفوی رو گذاشتم...
چرا انقدر نگاهت بی قراره...چرا این خونه آرامش نداره
بگو کی زندگیتو تلخ کرده...چرا دستای تو انقدر سرده
کدوم بی رحمی رویاتو سوزونده...که از لبخند تو چیزی نمونده
نمیزارم که چشمات خیس باشه...دارم میرم تا حالت رو به راه شه
میون این همه نامهربونی...دارم میرم که تو عاشق بمونی
شکسته این دل غمگین و تنگم...دارم میرم با یک دنیا بجنگم
جدایی از تو سخته اما میرم...میرم تا خنده هاتو پس بگیرمگریه‌آور
حالا که بغضمون طاقت نداره...چه خوب میشه اگه بارون بباره
حلالم کن اگه که گریه کردم...دعا کن کم نیارم بر نگردم
از امشب با خیالت همنشینم...دعا کن خوابتو هر شب ببینم
نمی دونی که قبل از رفتن من...چه مردایی رفتن برنگشتن
چشای خیلی ها از عشق تر شد...دلاشون به خدا نزدیک تر شدگریه‌آور
من هم باید برم طاقت ندارم...دیگه خواب خوش و راحت ندارمگریه‌آور
تو هم هرشب بشین ماه و نگاه کن...برای حال و روز من دعا کن
توی لشگر که لبریز از غروره...با مردی که نگاهش مثل نوره
کنار هم توی دنیای دیگه...یه روز دنیا به ما تبریک میگه
اینجای آهنگ رو زمزمه کردم:
حالا که بغضمون طاقت نداره چه خوب میشه اگه بارون بباره !دلم شکست
آسمون ابری شد! رفتم توی حیاط نشستم سرمو گرفتم بین زانوهام..
نم نم بارون اومد... سرمو سمت آسمون گرفتم!
گفتم: خدایا یعنی امیدی هست؟
میشه بازمانده رو برسونی به کاروان؟
توی متن های شهید راضیه کشاورز نوشته :
بیا و مرا صدا کن! دستهایم را بگیر و بلند کن مرا...
آقایش دستش را گرفت و برد...
یا مهدی آقا جان ، وحید مینویسد:
بیا و برای من طوفان زده کشتی نوح باش!
آقا جان بیا و ببین هرچه گشتم مرحمی برای زخم هجرانت نیافتم..
بیا بیا شاید من به آرزویم رسیدم... تو رو به مادرت فاطمه قسم...
اگر بنا نیست عمرم به دیدنت باشد از تو درخواستی دارم..
نگذار به مرگ طبیعی از دنیا بروم...این اولین و آخرین آرزوی من است.